خیالم همراه پسر بچه‌ی دوازده ساله پَر می‌کشد و پا‌به‌پای او از بلندترین درختِ باغ بالا می‌رود؛

می‌نشیند درست نوکِ درخت و از آن بالا، از لای شاخ و برگ‌های انبوه و در هم تنیده،

تمامِ باغ و آدم هایش را زیر نظر می‌گیرد...

با تکانِ آرامی به خودم می‌آیم و سرم را که از روی کتاب بلند می‌کنم،

چهاردیواریِ داستان فرو می‌ریزد و در چشم به هم زدنی،

از لابه‌لای درختانِ میوه‌ی باغِ دماوند پرت می‌شوم به اتاقم،جایی درست وسط واقعیت!

سرمای موذیانه‌ای زیر پوستم می‌خزد، از درون می‌لرزم و گوش‌هایم پر از صدای باران می‌شود.

بارانِ کِسِل و بی‌حوصله‌ی زمستانی...

غرقِ دنیای دیگری بودم؛ دنیایی بی‌صدا و سبک اما پر از تصویر، دنیای کلمه و احساس، دنیای شگفت انگیزِ داستان!

#سارا_نوشت

 

پ.ن1: گاهی داستان پناهگاهِ امنی برای ذهنِ پریشان است. برای فرار از عصر‌های پر از کسالتِ زمستان...

پ.ن2:هیچ وقت...تاکید میکنم...هیچ وقت ظاهر زندگی بقیه رو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنید...

شاید اگر از باطن زندگی آدم ها خبر داشته باشید،خدارو شکر کنید که چقدر خوبه که تو همین جایگاهی که همیشه بودین،هستین...

http://www.upsara.com/images/dvnp_8s4a8869.gif