.......
امروز ساعت 5 صبح از خواب پا شدم که درس بخونم.
بنا به دلایلی اونقدر خوشحال بودم که میخواستم امشب بیام و شادیمو با شما قسمت کنم...
اعتقاد داشتم که هیچ چیزی نمیتونه شادی امروزمو بهم بریزه...
اما دو تا اتفاق باعث شد امروز تمام تصوراتمو بهم بریزه....فکر میکردم امروز قراره بهترین روز باشه اما یکی از بدترین روزها شد...
اول اینکه سرم محکم خورد به یه تیزی که همیشه مزاحمهو بعدشم که خونریزی و بیمارستانو این مزخرفات...
دوم اینکه حادثه ی پلاسکو تلخ ترین بود....تلخ ترین...منی که صدها کیلومتر فاصله دارم با اونجا قلبم با این شدت درد میکنه...
دیگه تکلیف آدمهایی که شاهد از دست رفتن یه عده آدم بی گناه بودن چیه؟؟
هربار که نگاه میکنم فیلم فاجعه ی امروزو ،چشامو میبندم...
میگم خدایا اینبار نریزه...
ولی چشامو که باز میکنم میبینم که بیست تا از دلاورمردامون حبس شدن و رفتن زیر آوار...
دردناکه که اینجا نشستم و هیچ کاری ازم برنمیاد...
یه حسی میگه هنوزم امیدی هست...نمیگم شهید شدن....نمیگم که خیلیا "بی پدر" شدن....
هنوز برای این حرفا زوده..هنوزم امیدی هست....خدایا...
پ.ن1: دعا میکنم...دعا میکنم...دعا میکنم...
پ.ن2: دود بودو دود بودو دود...
پ.ن3:زندگی یک آن فرو میریزه و تاوانش رو آدمایی میدن که قهرمانی تقدیرشون بوده...
متاسفم برای سی امین روز سرد دی ماه...