;)
زندگیه دیگه...
گاهی خستت میکنه...خیلی خستت میکنه...
اونقـــدر که دوست داری خودکارتو بذاری لای صفحات زندگیت...
یه مدت بری سراغ خودت...
هیچکاری نکنی...هیشکیو نبینی...
با هیشکی حرف نزنی...حتی نفسم نکشی...
اما مشکل اینجاست...!
بعد که برمیگردی ،
میبینی یک نفر خودکارو از لای کتاب زندگیت بیرون کشیده...
و تو هم یادت نمیاد کدوم صفحه بودی...
گـــم میشی...
و هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجای زندگیتی...
پ.ن : هوووف...باید بگم الان واقعا نمیدونم کجای زندگیمم...
دلم میخواد کتاب بخونم...فیلم ببینم....نمیشه ولی...عصبیم
آها راستی ...اگه اهل کتاب خوندن هستین...
سال بلوا _کافکا در کرانه _شازده احتجاب _تهِ خیار _ چهل سالگی رو بخونید...
یادش بخیر..یه زمانی شورِ این کتابارو درآورده بودم...بعد کنکور هم شور کتاب های جدید را در می آوریم ![]()

+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۵ ساعت 23:4 توسط من